سلام دوستای عزیزم. این داستان رو چون زیاده تو دو قسمت اینجا قرار میدم. نویسنده داستان هم خودمم.
با نگرانی اومد پیشم. معلوم بود که یه چیزی خیلی اذیتش میکنه.
بهش گفتم چی شده؟ هیچی نگفت. منم ساکت شدم تا حالش یه کم جا اومد و شروع به حرف زدن کرد.
گفت: دیگه نمیتونم پنهان کنم. نمیدونم چی کار کنم.
گفتم: چیرو پنهان کنی؟ چیرو چیکار کنی؟
گفت: نمیتونم احساس پاکی که نسبت بهش دارم رو پنهان کنم. خیلی دوستش دارم ولی هنوز نتونستم بهش بگم.نمیدونم چطور بهش بگم!
گفتم: بیمزه ، فکر کردم چی شده که اینقدر نگرانی.
تقریبن تو جریان کاراش بودم. میدونستم خیلی دوستش داره ، ولی هیچ وقت اینو بهش نگفته بود. یه جورایی روش نمیشد.
گفت: امروز دیگه تصمیم گرفته بودم که بهش بگم ولی تا چشمام تو چشماش افتاد حرفمرو خوردم و شروع کردم حرفای دیگهای بهش گفتم.
گفتم: خب تا وقتی که بهش نگی اون از کجا بدونه که دوستش داری؟ تازه اگه هم بدونه ، فکر میکنه که این یه احساس یک طرفه است که ممکنه اون نسبت به تو داشته باشه.
گفت: میترسم بهم نه بگه. اونموقع چی؟ واقعن نمیدونم اونموقع چیکار کنم.
گفتم چی؟ میترسی؟ چطور از اتفاقایی که هنوز نیوفتاده میترسی؟ تازشم این نگرانیت باعث میشه که کارها خرابتر بشه. خودت بهتر میدونی که فکرت انرژی داره. پس وای به حال وقتی که فکرت منفی باشه. مگه تو چجوری هستی که بهت نه بگه؟ پسر خوب و سر به راهی هستی. اهل هیچ برنامهای نیستی و ...
تازه خیلی وقت هم هست که همدیگرو میشناسید.
من که اگه یه دختر داشتم حتمن به تو میدادم.
خندید و گفت: بیمزه نشو دارم باهات جدی حرف میزنم.
تازه تا الانهم تو رو شناخته. خب هر کی یه ایرادایی داره ، ولی مهم اینه که تو داری ایرادها و مسائلی رو که داری برطرف میکنی و در واقع روی خودت کار میکنی.
گفت: میدونی چی منو نگران میکنه. تا یه کم خوب پیش میره یه دفعه یه اتفاقی میافته و باعث میشه که کارا یه کم خراب بشه. اونم ایرادامو بهم میگه.این بد نیست ، بالاخره اون اشتباهمو بهم میگه و من دارم سعی میکنم اونا رو برطرف کنم. ولی چیزی که منو خیلی ناراحت میکنه اینه که وقتی حرفش تموم میشه ، میگه : البته به من ربطی نداره ، من فقط نظرمو میگم. وقتی هم ازش سوال میکنم چرا فکر میکنی بهت ربط نداره؟ میگه: بگذریم یا چیزی نمیگه.
خب وقتی این چیزارو میگه: من نگران میشم بهم جواب منفی بده.
گفتم: اصلن نگران این مسئله نباش. برو راحت باهاش حرف بزن و خودتو از این نگرانی خلاص کن. نهایتش اینه که میخواد بهت بگه نه. خب خودتو برا این جوابش آماده کن. میدونم سخته ولی گاهی اوقات چیزایی رو نمیشه تغییر داد.
باهاش صحبت کردم و آخر تصمیم گرفت بره و بهش بگه.
فردا نزدیکای غروب بود ، بهم زنگ زد و گفت که بهش گفتم. قرار شد فکراشو بکنه و جواب بده.
بعد از اون روز بازم میدیدمش. نگرانیش برطرف شده بود ولی کاملن نه.