سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرستاده آرامش

 
 
داستان (قسمت اول)(دوشنبه 87 شهریور 25 ساعت 9:50 عصر )

 

سلام دوستای عزیزم. این داستان رو چون زیاده تو دو قسمت اینجا قرار می‏دم. نویسنده داستان هم خودمم.

با نگرانی اومد پیشم. معلوم بود که یه چیزی خیلی اذیتش می‏کنه.

بهش گفتم چی شده؟ هیچی نگفت. منم ساکت شدم تا حالش یه کم جا اومد و شروع به حرف زدن کرد.

گفت: دیگه نمی‏تونم پنهان کنم. نمی‏دونم چی کار کنم.

گفتم: چی‏رو پنهان کنی؟ چی‏رو چیکار کنی؟

گفت: نمی‏تونم احساس پاکی که نسبت بهش دارم رو پنهان کنم. خیلی دوستش دارم ولی هنوز نتونستم بهش بگم.نمی‏دونم چطور بهش بگم!

گفتم: بی‏مزه ، فکر کردم چی شده که این‏قدر نگرانی.

تقریبن تو جریان کاراش بودم. می‏دونستم خیلی دوستش داره ، ولی هیچ وقت اینو بهش نگفته بود. یه جورایی روش نمی‏شد.

گفت: امروز دیگه تصمیم گرفته بودم که بهش بگم ولی تا چشمام تو چشماش افتاد حرفم‏رو خوردم و شروع کردم حرفای دیگه‏ای بهش گفتم.

گفتم: خب تا وقتی که بهش نگی اون از کجا بدونه که دوستش داری؟ تازه اگه هم بدونه ، فکر می‏کنه که این یه احساس یک طرفه است که ممکنه اون نسبت به تو داشته باشه.

گفت: می‏ترسم بهم نه بگه. اون‏موقع چی؟ واقعن نمی‏دونم اونموقع چی‏کار کنم.

گفتم چی؟ می‏ترسی؟ چطور از اتفاقایی که هنوز نیوفتاده می‏ترسی؟ تازشم این نگرانیت باعث می‏شه که کارها خراب‏تر بشه. خودت بهتر می‏دونی که فکرت انرژی داره. پس وای به حال وقتی که فکرت منفی باشه. مگه تو چجوری هستی که بهت نه بگه؟ پسر خوب و سر به راهی هستی. اهل هیچ برنامه‏ای نیستی و ...

تازه خیلی وقت هم هست که همدیگرو می‏شناسید.

من که اگه یه دختر داشتم حتمن به تو می‏دادم.

خندید و گفت: بی‏مزه نشو دارم باهات جدی حرف می‏زنم.

تازه تا الان‏هم تو رو شناخته. خب هر کی یه ایرادایی داره ، ولی مهم اینه که تو داری ایرادها و مسائلی رو که داری برطرف می‏کنی و در واقع روی خودت کار می‏کنی.

گفت: می‏دونی چی منو نگران می‏کنه. تا یه کم خوب پیش می‏ره یه دفعه یه اتفاقی می‏افته و باعث می‏شه که کارا یه کم خراب بشه. اونم ایرادامو بهم می‏گه.این بد نیست ، بالاخره اون اشتباهمو بهم می‏گه و من دارم سعی می‏کنم اونا رو برطرف کنم. ولی چیزی که منو خیلی ناراحت می‏کنه اینه که وقتی حرفش تموم میشه ، میگه : البته به من ربطی نداره ، من فقط نظرمو می‏گم. وقتی هم ازش سوال می‏کنم چرا فکر می‏کنی بهت ربط نداره؟ میگه: بگذریم یا چیزی نمی‏گه.

خب وقتی این چیزارو میگه: من نگران می‏شم بهم جواب منفی بده.

گفتم: اصلن نگران این مسئله نباش. برو راحت باهاش حرف بزن و خودتو از این نگرانی خلاص کن. نهایتش اینه که می‏خواد بهت بگه نه. خب خودتو برا این جوابش آماده کن. می‏دونم سخته ولی گاهی اوقات چیزایی رو نمی‏شه تغییر داد.

باهاش صحبت کردم و آخر تصمیم گرفت بره و بهش بگه.

فردا نزدیکای غروب بود ، بهم زنگ زد و گفت که بهش گفتم. قرار شد فکراشو بکنه و جواب بده.

بعد از اون روز بازم می‏دیدمش. نگرانیش برطرف شده بود ولی کاملن نه.