سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرستاده آرامش

 
 

 

چند روز پیش داشتم به محل کارم می‏رفتم که چشمم به یه درخت افتاد که انتهای چند تا از شاخه‏هاش ، چندتا برگ تازه دراومده بود. یه کم با خودم فکر کردم: الان که آخر تابستونه و چند روز دیگه پاییز میادو همه‏ی این برگها زرد میشه. چرا این الان داره برگ جدید در‏میاره.

بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که ما می‏تونیم بزرگترین درس‏ها رو از طبیعت بگیریم. درخت هم می‏دونه که تا چند روز دیگه همه‏ی برگاش زرد میشه ولی حتا تا آخرین لحظه نا‏امید نمی‏شه و به زندگی طبیعی خودش ادامه می‏ده.

 



 
شادی را فراموش نکن(سه شنبه 87 مهر 9 ساعت 8:36 عصر )

به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

اگر سفر نکنی ، اگر چیزی نخوانی ، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی ، اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

زمانی‏که خودباوری را در خودت بکشی ، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

اگر برده عادات خود شوی ، اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی...

اگر روزمرگی را تغییر ندهی ، اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی ، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

اگر از شور و حرارت ، از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند و ضربان قلبت را تندترمی کنند دوری کنی...

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

اگر هنگامیکه با شغلت ، یا عشقت شاد نیستی ، آن‏را عوض نکنی.

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی.

اگر ورای رویاها نروی ، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یکبار در تمام زندگیت ورای مصلحت اندیشی بروی....

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری بکن!

نگذار که به آرامی بمیری...

 

شادی را فراموش نکن!

Pablo Neruda (Chilean writer)



 
داستان (قسمت دوم)(دوشنبه 87 مهر 1 ساعت 3:8 عصر )

تا این‏که یه روز اومد پیشم. تا حالا اینقدر ناراحت ندیده بودمش. بدون اینکه من حرفی بزنم گفت: قبول نکرد.

گفتم: دلیلش چی بود؟

بهم چیزی نگفت. چند ساعتی رو همینطوری ساکت پیشم نشست. موقع رفتن بهم گفت می‏خواد یه تصمیم بگیره برا زندگیش.

بهش گفتم: فقط از روی احساساتت تصمیم گیری نکن. منطقی فکر کن.

ازم خداحافظی کرد و رفت.

چند روز بعد برا خداحافظی اومد. آروم شده بود. انگار دیگه نگرانی نداشت.

بهش گفتم: کجا می‏خوای بری؟

گفت: هر وقت وقتش شد بهت خبر می‏دم که همو ببینیم.

رفت.

چند سال گذشت و یه روز یه نامه به دستم رسید. از طرف اون بود. تو نامه نوشته بود حالا وقتشه. می‏خوام ببینمت.

فقط همین دو جمله بود.

آدرس رو از پشت پاکت برداشتم و به دیدنش رفتم.

فرداش رفتم به دیدنش. در زدم. وقتی در رو باز کرد یه لحظه شوکه شدم. یعنی این همون آدم پر شر وشوریه که چند سال پیش به خاطر شنیدن جواب منفی تصمیم به رفتن گرفت.

چهرش فوق‏العاده آروم و نورانی  شده بود.

دعوتم کرد که بیام داخل. رفتم و تو اطاق نشستم. یه اطاق کوچیک و خیلی ساده. اومد کنارم نشست. چند دقیقه فقط بهش نگاه کردم و بعد ازش پرسیدم: چی شد که این راهو پیش گرفتی.

گفت: اون‏روزی که بهم جواب منفی داد خیلی ناراحت شدم. احساس می‏کردم که بدون اون نمی‏تونم زندگی کنم . برام خیلی سخت بود. اون روز حکمت این‏کارو نتونستم بفهمم. ولی خودم مثل همیشه به دست مسیرم سپردم تا ببینم که منو کجا می‏بره. الان وقتی به اون روزا نگاه می‏کنم ، می‏بینم حتا با نه گفتنش هم زندگیم در جهت مثبت تغییر کرد. خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و بهم خیلی چیزا یاد داد. فکر نمی‏کردم اینطوری تغییر کنم. الان به مرحله‏ای رسیدم که زندگیم تو یه مسیر دیگه‏ای هدایت شده. دیگه به زندگی اونطوری که قبلن نگاه می‏کردم ، نگاه نمی‏کنم.

گفتم: این به خاطر مثبت نگری خودته. ممکن بود هر کس دیگه‏ای که به جای تو بود یه جور دیگه عمل می‏کرد و زندگی خودشو نابود می‏کرد.

گفت: می‏دونم. ولی اگه با چنین شخصی آشنا نمی‏شدم ، نمی‏تونستم اون چیزایی رو که اون در من می‏دید ببینم وشاید الان اینجا نبودم. امیدوارم هر جا که هست موفق باشه و به هر خواسته‏ای که داشت ، رسیده باشه.

موقع خداحافظی بهم گفت: از تو هم ممنونم. تو هم هیچ وقت تنهام نذاشتی و همیشه همراهم بودی.

بازم به دیدنم بیا. می‏خوام بیشتر باهات صحبت کنم.

تو راه برگشت با خودم فکر می‏کردم. واقعن خیلی خوبه که انسان از هر اتفاقی تو زندگیش چنین برداشتی داشته باشه و اونو در جهت مثبت به کار بگیره.