چند روز پیش داشتم به محل کارم میرفتم که چشمم به یه درخت افتاد که انتهای چند تا از شاخههاش ، چندتا برگ تازه دراومده بود. یه کم با خودم فکر کردم: الان که آخر تابستونه و چند روز دیگه پاییز میادو همهی این برگها زرد میشه. چرا این الان داره برگ جدید درمیاره.
بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که ما میتونیم بزرگترین درسها رو از طبیعت بگیریم. درخت هم میدونه که تا چند روز دیگه همهی برگاش زرد میشه ولی حتا تا آخرین لحظه ناامید نمیشه و به زندگی طبیعی خودش ادامه میده.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی ، اگر چیزی نخوانی ، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی ، اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی ، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی ، اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی...
اگر روزمرگی را تغییر ندهی ، اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی ، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت ، از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند و ضربان قلبت را تندترمی کنند دوری کنی...
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامیکه با شغلت ، یا عشقت شاد نیستی ، آنرا عوض نکنی.
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی.
اگر ورای رویاها نروی ، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یکبار در تمام زندگیت ورای مصلحت اندیشی بروی....
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری بکن!
نگذار که به آرامی بمیری...
شادی را فراموش نکن!
Pablo Neruda (Chilean writer)
تا اینکه یه روز اومد پیشم. تا حالا اینقدر ناراحت ندیده بودمش. بدون اینکه من حرفی بزنم گفت: قبول نکرد.
گفتم: دلیلش چی بود؟
بهم چیزی نگفت. چند ساعتی رو همینطوری ساکت پیشم نشست. موقع رفتن بهم گفت میخواد یه تصمیم بگیره برا زندگیش.
بهش گفتم: فقط از روی احساساتت تصمیم گیری نکن. منطقی فکر کن.
ازم خداحافظی کرد و رفت.
چند روز بعد برا خداحافظی اومد. آروم شده بود. انگار دیگه نگرانی نداشت.
بهش گفتم: کجا میخوای بری؟
گفت: هر وقت وقتش شد بهت خبر میدم که همو ببینیم.
رفت.
چند سال گذشت و یه روز یه نامه به دستم رسید. از طرف اون بود. تو نامه نوشته بود حالا وقتشه. میخوام ببینمت.
فقط همین دو جمله بود.
آدرس رو از پشت پاکت برداشتم و به دیدنش رفتم.
فرداش رفتم به دیدنش. در زدم. وقتی در رو باز کرد یه لحظه شوکه شدم. یعنی این همون آدم پر شر وشوریه که چند سال پیش به خاطر شنیدن جواب منفی تصمیم به رفتن گرفت.
چهرش فوقالعاده آروم و نورانی شده بود.
دعوتم کرد که بیام داخل. رفتم و تو اطاق نشستم. یه اطاق کوچیک و خیلی ساده. اومد کنارم نشست. چند دقیقه فقط بهش نگاه کردم و بعد ازش پرسیدم: چی شد که این راهو پیش گرفتی.
گفت: اونروزی که بهم جواب منفی داد خیلی ناراحت شدم. احساس میکردم که بدون اون نمیتونم زندگی کنم . برام خیلی سخت بود. اون روز حکمت اینکارو نتونستم بفهمم. ولی خودم مثل همیشه به دست مسیرم سپردم تا ببینم که منو کجا میبره. الان وقتی به اون روزا نگاه میکنم ، میبینم حتا با نه گفتنش هم زندگیم در جهت مثبت تغییر کرد. خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و بهم خیلی چیزا یاد داد. فکر نمیکردم اینطوری تغییر کنم. الان به مرحلهای رسیدم که زندگیم تو یه مسیر دیگهای هدایت شده. دیگه به زندگی اونطوری که قبلن نگاه میکردم ، نگاه نمیکنم.
گفتم: این به خاطر مثبت نگری خودته. ممکن بود هر کس دیگهای که به جای تو بود یه جور دیگه عمل میکرد و زندگی خودشو نابود میکرد.
گفت: میدونم. ولی اگه با چنین شخصی آشنا نمیشدم ، نمیتونستم اون چیزایی رو که اون در من میدید ببینم وشاید الان اینجا نبودم. امیدوارم هر جا که هست موفق باشه و به هر خواستهای که داشت ، رسیده باشه.
موقع خداحافظی بهم گفت: از تو هم ممنونم. تو هم هیچ وقت تنهام نذاشتی و همیشه همراهم بودی.
بازم به دیدنم بیا. میخوام بیشتر باهات صحبت کنم.
تو راه برگشت با خودم فکر میکردم. واقعن خیلی خوبه که انسان از هر اتفاقی تو زندگیش چنین برداشتی داشته باشه و اونو در جهت مثبت به کار بگیره.